گُرگ و میش

دِریـــــا مُــــوجِ کاکا

گُرگ و میش

دِریـــــا مُــــوجِ کاکا

گُرگ و میش

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

من از ماجرای پلاسکو بیخبر بودم. دیشب باخبر شدم. بعد از دیدن فیلم ریزش ساختمان، با خود گفتم چند آدم زیر آن آوارها دلشان می خواهند دوباره نفس بکشند و چند آدم دلشان می خواهند چشمهایشان را ببندند. یک بستن برای همیشه. یک خواب برای همیشه!

حالا هرکسی را می بینم یا می خوانمش، می گویند و می نویسند بیچاره فرزندان آتش نشانها، بیچاره همسرهایشان! بیچاره مادرهایی که چشم انتظار ماندند.
چند نفر با خودشان گفتند بیچاره آن آتش نشانِ زیرِ آوار؟!
که اگر می گفتند چه می شد؟!

دیگر دوربینهایشان را زوم نمی کردند به آن ساختمان. شاید! سدِ راه که هیچ، کمک می شدند برای نجات.

+طاقت بیاور. تو را نباید از دست داد.
در راه
ادما وحشتناکن. اینو بارها گفتم.
من عاشق صادق هدایتم.
از قلمش. سوژه هاش. نگاهش خوشم میاد. نگاهم با نگاهش همخوانی داره.
صادق هدایت خودکشی کرد.
امروز با ایکس توی محل کار بحثم شد.
توی مسیر محل کار تا خونه به این فکر می کردم که؛
صادق هدایت از چی ترسید که از مرگ ِ خودش نترسید؟
آدما خیلی وحشتناکن... شاید اونم از آدما ترسید (!!!)
در راه
میدونی واقعیت چیه و می ترسی. شهامت یعنی اینکه با همون ترس بری توی دل واقعیت.

در راه
چند وقت است چسبیده ام به اینکه فلانی در حقم جفا کرده و فلانی بی معرفت است و جواب خوبی بدی شده و این چرت و پرتها. هی به زبان می گویم آدم کینه ای نیستم و در واقع هم نمی خواهم آن آدم باشم اما مدام در سرم تلافی می گذرد. اینکه مثلا این سفارش را به بهترین نحو انجام میدهم تا به اقای ایکس ثابت کنم که درست است سنگ پیش پایم شد اما بالاخره موفق شدم. تمامِ عشق و علاقه ام را به کار گذاشته ام کنار و چسبیده ام به این که به فلانی ثابت کنم من هم توانستم. خب که چه؟!
گاهی فکر می کنم از اینجا تا خودِ واقعی ام خیلی فاصله دارم. باید به جان خودم بیفتم و شروع کنم به تراشیدن این جان. زندگی را انقدر سخت گرفته ام که صبحها نمیخواهم از خواب بیدار شوم و به شب که میرسم میخواهم دیرتر صبح شود.
+ دشمن من هم نمی تواند این کاری که من با روح و جان خود می کنم را بکند.
در راه
میگم نمی دونم چرا با اینکه می دونستم بلایی که دوسال پیش سرم آورده بود رو تکرار میکنه، باز هم وقتی اومد سراغم که کار سفارش گرفته به نیرو احتیاج داره بازم رفتم کمکش. میگه نمی دونی چون نمی دونی بیماری!
میگم چه بیماری ای؟!
میگه یه جورایی تو مایه های تاییدطلبی و مهرطلبی و این حرفها.
خیلی خسته بودم، واسه اینکه حرف کش نیاد گفتم اره بیمارم که اجازه میدم آدمها ازم استفاده کنن.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
دوست نداشتم به حرفش فکر کنم. اما ذهنم ناخداگاه درگیرش شده بود. اینکه خوبی میدم که خوبی دریافت کنم چه نوع بیماریی می تونه باشه؟!
در راه
توی مملکتی که هیچکس قدرشو نمیدونه چرا دوباره بری دنبالش؟
اصلا گیرم که دکترای این رشته رو هم گرفتی. که چی؟!
هیس!
گوش کن من چی میگم. میدونم میخوای بگی این همه آدم موفق توی این رشته هستن. این همه دختر و پسر که توی دوران دانشجوییشون هم با همین رشته پول درآوردن، میخوای با زبون بی زبونی بگی مشکل از من بوده. باشه قبول. من نه دختر زبون بازی بودم. نه اونقدر اعتماد به نفس داشتم که برم جلو. من همیشه توی تنهایی خودم به خودم بالیدم. به حرف تک تک استادهام فکر کردم که چیا بهم گفتن، که بین شصت تا دانشجو فقط من بودم که استادم بعد از دیدن کارم گفت خستگی یک ترم رو از تنم درآوردی. همه ی تعریف و تمجیدها رو توی خلوت واسه خودم مرور می کنم. اما به وقتش که میرسه اونجایی که باید از ته صف بیام بیرون و بگم منم هستم، میشینم همون ته و سکوت می کنم.
میخوام بگم که از این همه به به کردن هم توی خلوت خودم خسته شدم. میخوام برم یه راه ِ دیگه. این رشته رو هم دیگه دنبالش نمیرم. اصلا فک کنن دارم میرم بیراهه. از ابتدا که روزگارمو مرور می کنم تا به الان، می بینم بس بوده، تا اینجاشم زیادی اومدم. فکر ادامه تحصیل توی این رشته رو برای همیشه میزارمش کنار. الان دلم میخواد پرستار بشم. شب بیداری روی سر بیمار. بیماری که واقعا نیاز داره، نه اینکه یکی قرص و دواشو بده، راه به راه چکش کنه، یکی که هم تیمار باشه هم مرهم. شاید هم بخواد عمرشو بذاره برای بچه های سرطانی. حرفه ام رو منتقل کنم تا بتونن یکمی راحت تر با دردشون کنار بیان.
برای شروع هیچوقت دیر نیست. یه جا خوندم نوشته بود، آغاز همیشه سخت ترین قسمت یک تصمیم است.
در راه
بعد از آن اتفاق، بعد از آن رفتن، هیچ جوره دلم تاب نیاورد. به ظاهر آرام شده بودم. اما درون... خبری از آرامش نبود.
روزهای اول صحبت از برگزاری کلاس برای کودکان سرطانی بود. اما فقط در حد یک حرف باقی ماند. اما همان یک حرف خیالِ شبانه ام شده به وقت خواب.

در راه

یکی باید پیدا بشه که وقتی خوردی به درهای بسته به جای گفتنِ حرفهای کلیشه ای که میگن؛ صبر کن. طاقت بیار. درست میشه، بگه  ایمان بیار. به خودت. به نیروی برتری که "خدا" صداش میکنن.

چشمهام داره بازتر میشه. آدمها رو دارم می شناسم. از بدی ها ناراحت نمیشم. دارم تلاش می کنم بی تفاوتی رو یاد بگیرم. در برابر لبخند انسانها لبخند بزنم و در برابر ناملایمتی هاشون، گذشت.

+عنوان:سهراب سپهری

در راه

نمی دونم داره چه اتفاقی می افته. تا به حال انقدر از آدمها وحشت نکرده بودم. چطور می تونم با این چیزهایی که می بینم اعتماد کنم؟! خدای من خودت بلاهارو ازم دور بگردان. من واقعا زورم به این انسانها نمی رسه.

در راه

همه رفتن.

همه.

تنها شدم. 

شاید هم باید اینجوری بگم؛

یکبار دیگه متوجه شدم انسانها همه در تکاپو هستند برای بهتر نشان دادن خودشان. یعنی سعی می کنند خودشان را خوب جلوه دهند؛ و یا تمرین خوب بودن می کنند، اما فقط در حال تمرین هستند. تا رسیدن به خودِ خوبی راه هست.یک راهِ طولانی.


دوباره همه چی از اول!

هر آنکسی که در ذهن خودم بزرگ کرده بودمش. همه نابود شدن. و اگر حالم بدِ، خودم مقصر هستم. چرا که من این انسانهارو از دیگر انسانها برتر دونسته بودم. در حالی که تازه فهمیدم توی دنیا، هیچکس از دیگری برتر نیست. جلوتر نیست. همه حولِ یک محور می چرخیم. کاستی های دیگران رو شاید من نداشته باشم اما عاری از کاستی هم نیستم. خوبیِ دیگران رو شاید من نداشته باشم اما من هم دارای خوبیهایی هستم.

بدی، زشتی، زمانی اتفاق می فته که من از حول محور این جهان خارج بشم. یعنی از نظم خارج شدم. پس باید برگردم به نظم.



در راه